زنگ زدم فرودگاه برای ارسال وسایلم اطلاعات بگیرم و ببینم چطوری میتونم قبل از خودم بفرستمشون برن.یه استرسی وجودمو گرفت. فکر کنم یه هیجانی هم همراهش بود. احساس میکنم یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم و فرصت کمی دارم.حس یه آدمی که میدونه کی قراره بمیره و فرصتی بهش داده شده که کاراشو بکنه رو این روزا قشنگ میتونم درک کنمدیروز داییم میگفت تو بری مامانت خیلی تنها میشه.چون بیشتر از بقیه باهاش بود و خیالش راحت بوده که یکی پیششه.نمیدونم واقعا اینطور خواهد بود یا نه!!