روزهای زندگی

روزهای زندگی

از هر دری سخنی
روزهای زندگی

روزهای زندگی

از هر دری سخنی

زنگ زدم فرودگاه برای ارسال وسایلم اطلاعات بگیرم و ببینم چطوری میتونم قبل از خودم بفرستمشون برن.یه استرسی وجودمو گرفت. فکر کنم یه هیجانی هم همراهش بود. احساس میکنم یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم و فرصت کمی دارم.حس یه آدمی که میدونه کی قراره بمیره و فرصتی بهش داده شده که کاراشو بکنه رو این روزا قشنگ میتونم درک کنمدیروز داییم میگفت تو بری مامانت خیلی تنها میشه.چون بیشتر از بقیه باهاش بود و خیالش راحت بوده که یکی پیششه.نمیدونم واقعا اینطور خواهد بود یا نه!!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد