روزهای زندگی

روزهای زندگی

از هر دری سخنی
روزهای زندگی

روزهای زندگی

از هر دری سخنی

خواب

امروز به شدت خواب آلوده بودم. اصلا دلم نمیخواست از جام بلند شم.

  ولی دلم نیومد دایی جان صبحانه نخورده بره خونه اش.به صورت گیج و ویج بهش صبحونه دادم و راهیش کردم رفت.(فکر کنم یکی از دلایل نمود نبودن من همین خدمات باشه.مامان اصلا نفهمیده بود دایی کی رفته بود!!)داروی خودمو خوردم و دوباره ولو شدم.به زور ده بلند شدم. به مامان گفتم امروز نی نی گریه کرد اصلا به روی خودت نیار. ماشالله انقدر دیوارا ضد صداست که عطسه کنی همسایه بغلی متوجه میشه.مطبخم تعطیل کردم و اعلام کردم امروز ناهار جوجه تو دلی داریم که باز برم بخوابم.سه شب درست و حسابی نخوابیده بودم.چشام گرم شده بود ناگهان شنیدم مامانم میگه میخواهی بری پیش خاله؟برو پیش خاله بدو بدو.با صدای نی نی درو باز کرده بود ایشونم با خوشحالی بدو بدو تو خونه.مامانشم از خدا خواسته رفت دنبال کارش.باز من موندم با نی نی.دیگه مراسم یه وعده خواب ظهرش رو من برگزار میکنم.به مامانم گفتم چرا درو باز کردی من دارم از خواب می میرم.میگه میخواهی ببرم بدمش؟دیگه وقتی بچه خوابیده رو پای من دلم میاد بدخواب شه؟؟؟؟تا ساعت 3 اینجا بود و منم خواب ظهر به دلم موند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد